پریماه آرزومندیپریماه آرزومندی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 9 روز سن داره

پریماه آرزومندی

شرکت در مسابقه

سلام اول بگم بعضی عسل خانوما خیلی گیس به سرشون دارن گل هم به سر می زنن بعد هم بگم: پریماه عزیزم، به دعوت مامان خانوم امیرحسین به یه مسابقه با این سوال دعوت شدیم: چرا وبلاگ نی نی هامون رو دوست داریم؟ جواب من: هنوز به دنیا نیومده بودی که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه دستگاه چاپگر عکس بخریم تا من یه دفتر خاطرات برای شما درست کنم و پای هر کدوم از خاطرات شما یکی از عکسهاتون رو قرار بدم تا برای شما یه یادگاری خوشگل بشه. اما به خاطر تصادف بابایی نتونستیم این تصمیم رو عملی کنیم. وقتی این وبلاگ رو راه انداختم خیلی خوشحال بودم چون می تونستم خیلی راحت تر از اون دفتر خاطرات، آرزوم رو عملی کنم. خوشحالم که تو هستی و یه دنیا انگیزه و انرژی به...
21 بهمن 1391

بافتنی مامان جون

پریماه عزیزم. این لباس سرهمی خوشگل رو مامانم برای شما بافته. ببین چه نازه   ای من قربون اون خنده ات برم دست مامان جون درد نکنه پریماه عزیزم ماه های اول که شما رو باردار بودم (پارسال همین موقع ) و حال و روز خوشی نداشتم رفتم دستهای مامان جون رو بوس کردم و گفتم: مامان تازه می فهمم که چه زحمتی برای ما کشیدی. انشالله همیشه سلامت باشی و با عزت زندگی کنی ...
15 بهمن 1391

بافتنی های مامان جون آرزومندی

این دو دست لباس رو مامان جون آرزومندی برای پریماه بافته. چقدر هم به پریماه میاد. دستشون درد نکنه  سرهمی با کلاه و پاپوش بلوز و شلوار با کلاه و هدبند  عکس های پریماه با این لباس های خوشگل هم در ادامه مطلب... ...
15 بهمن 1391

تاب سواری

پریماه خوشگلم، دیروز سرهمی که مامانم برای شما بافته بود رو تنت کردم و رفتیم خونه مامان بابایی. عمه از بالای پله ها که شما رو دید خیلی از تیپت خوشش اومده بود و هیجان زده شد، تو رو از دست من گرفت و با ذوق و شوق و سر و صدا رفت تو پذیرایی پیش باباجون ( فکر کنم اصلا من و حمیدرضا رو ندید ) شما که توی راه، آروم بودی و یک ساعت و نیم ترافیک رو تحمل کرده بودی مثل اینکه از این کار عمه خوشت نیومد چون حسابی زدی زیر گریه. بعد گریه ات تبدیل شد به بغض و نق زدن و داستان یه ربعی طول کشید. یه کم خوابیدی و وقتی بیدار شدی کلی سرحال شده بودی، عمه برای جبران مافات، تاب سیسمونی علیرضا رو برات نصب کرد و کلی باهم بازی کردین دخملی چه ابرویی میندازه بالا برای...
14 بهمن 1391

به دست گرفتن اشیا- کادوی عمه ها

دختر گلم. دیشب بغل بابایی نشسته بودی، قابلمه های سیسمونیت هم روی میز بود (یه لابراتوار راه انداخته بودم که شیشه شیر و شیردوش رو تو آب جوش ضد عفونی کنم و یه کم شیر بریزم ببینم شما با شیشه شیر کنار میای یا نه؟ که نه! یه فیلم بامزه از این مدل شیر خوردنت گرفتم آخر خنده ) خلاصه... من تو آشپزخونه بودم و بابایی داشت تلویزیون نگاه می کرد که یه دفعه دید قابلمه داره رو میز حرکت می کنه دقیق که نگاه کرد دید شما دسته قابلمه رو گرفتی و داری تکونش میدی البته دو سه روز پیش که روی پای خاله نگار نشسته بودی. خاله چندتا شکلات و آبنبات رو دستش مقابل شما می گیره ببینه عکس العملت چیه. فقط بهشون نگاه می کنی. خاله آروم یکی از دستهات رو به شکلاتها نزدیک می کنه ...
11 بهمن 1391

واکسن چهار ماهگی

پریماه خانوم! دیروز با مامان جون رفتیم خانه بهداشت برای پایش رشد و واکسن چهار ماهگی شما. قربونت برم من، که وقتی داشتم رو تخت، لباس سرهمی ات رو در می آوردم تا برای واکسن آماده ات کنم داشتی به عروسک های اونجا نگاه می کردی و دلت بازی می خواست که ناگهان بهیار سوزن آمپول رو تو لپ پای چپت فرو کرد. اول متوجه نشدی ولی وقتی سوزن رو درآورد. صدای گریه ات بلند شد و داشت نفست میرفت، زودی بغلت کردم تا یادت بره بعد هم قطره فلج اطفال بهت دادن. انقدر خانوم بودی که گریه ات کلا یه دقیقه بیشتر طول نکشید. این عکست رو ببین! وقتی برگشتیم خونه شروع کردی به بازی با کلیدهات که تازگی ها خیلی دوستشون داری. انگار نه انگار که واکسن زدی. کلا گریه و زاری الکی ملکی ت...
8 بهمن 1391

جوراب شلواری مامان دوز

این جوراب شلواری که به تن این خوشگل خانومه، من برای پریماه جونم دوختم . مبارکت باشه عزیزم در ضمن هوا امروز خیلی خوب بود، در تراس رو باز گذاشتم و گفتم یه لباس آزاد به تن زیبات بکنم تا لذتش رو ببری قربون اون چشمات که تا می بینی دارم عکس می گیرم زول می زنی به دوربین پی نوشت: این پارچه تریکو خوشگل رو مامان جون خریده بود تا برای خودم شلوار بدوزم. باقی پارچه رو برداشتم و دست به کار شدم. بابا حمیدرضا هم که این کار رو دید به من گفت: کوکو شَنِل ما هم خیلی خوشمان آمد ...
30 دی 1391

19 دی ماه و تولد بابایی

بابایی عزیز پریماه خانوم تولدتون مبارک. درست و حسابی منزل نبودیم تا همون روز براتون مطلب بنویسم و شرمنده که به خاطر رسیدگی 25 ساعته از پریماه نتونستم براتون جشن تولد بگیرم با کیک و گل و مهمون اما... این عکس پریماه که خیلی دوستش دارین رو براتون اینجا به یادگار میذارم. دختر گلم بابا بیشتر از من منتظر قدم زدن شماست تا دستای کوچولوت رو بگیره و ببره بیرون و هر چی دوست داشتی برات بخره (البته اون موقع باید  یکم مراقب رفتار شما باشم که لوس نشی یه موقع شیرین خانومی ) قِرتی ...
21 دی 1391

نامه دوم - شیرین ترین لبخند تو

دختر عزیزم داره اذان صبح از مسجد پخش می شه و دوست دارم الان که به لطف شیرخوردن شما از خواب بیدار شدم، از چند روز پیش بنویسم، از شب تولدم که خسته از خونه مادرجون و باباجون برگشتیم خونه و وقتی روبروی تلویزیون داشتم دراز کشیده به شما از سمت قلبم شیر می دادم و تمام حواسم به تلویزیون بود. یه لحظه احساس کردم که دیگه شیر نمی خوری و فکر کردم خوابت برده. به صورتت نگاه کردم و دیدم از شیر خوردن دست کشیدی و داری به صورت من نگاه می کنی و لبخند میزنی، چشمای خوشگلت هم برق می زد. این لحظه انقدر شیرین بود که می خواستم از شادی فریاد بزنم اما تصمیم گرفتم من هم به صورت خوشگل تو یه لبخند بزنم. بعد شروع کردی به خندیدن و من هم خندیدم. از خنده ی من انگار که راضی شد...
15 دی 1391