پریماه آرزومندیپریماه آرزومندی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 14 روز سن داره

پریماه آرزومندی

پارک رفتن با یه پریماه بی حوصله!

پریماه جونم یکشنبه من و شما و بابا و علیرضا رفتیم پارک شهر... چون مامان جون و عمه ها رفته بودن روضه و من به خاطر تو که سرما خورده بودی و حوصله نداشتی نتونستم همراهشون برم... علیرضا با کالسکه خودش شما رو تا پارک شهر برد، دستش درد نکنه ماشالله حواسش به همه جا بود که یه موقع کالسکه تو دست اندازی، چاله ای، چیزی نیفته که تو اذیت شی خانوم رو با یه من عسل هم نمی شد خورد! پریماهم در 6 ماه و 23 روزگی دو روز قبل تر یعنی جمعه هم با عمه جون و مامان جون رفته بودیم پارک شهر اون روز هم انقدر بی حوصله و ساکت بودی که عمه به شوخی می گفت: منزوی ...
28 فروردين 1392

نوروز 92

سلام عزیزم اولین نوروز و بهارت مبارک دخمل خوشتیپم در لحظه تحویل سال 92 در شش ماهگیِ تمام این پیراهن خوشگل رو مامانم برای شما عیدی خریده بود خیلی هم بهت میاد عزیزم دستش درد نکنه ---------------------------------- عکس پریماهم در اولین مسافرتش روز دوم فروردین سفر به قم برای دیدار اقوام پدر و شرکت در جشن عروسی یعنی دختر به این خوش سفری هیشکی نداره حتی یه ذره هم اذیتم نکردی خوشگلم کل راه هم بغل مامان جون بودی --------------------------------- پریماهم در عروسی اینجا هنوز ارکستر شروع به کار نکرده بود... ولی وقتی شروع شد یهو ترسیدی و منم مجبور شدم با بابایی شما رو بیرون تالار تو ماشین نگه داریم... آخرش هم یه ...
22 فروردين 1392

شش ماهگی پر هیاهو

پریماه خانوم ماشاالله تو این ماه ششم زندگیتون خیلی شیطون شدی مامان. یعنی یکی دو هفته است انگار یه شارژ شگفت انگیز شدی برای خودت ، توی دو تا محور دَورانی و برگردانی چرخ می زنی! یهو می زنی زیر آواز، نیست شش دنگ صدا هم داری به یه جایی تو خونه خیره نگاه می کنی و برای خودت زمزمه می کنی؛ همچین تو حس میری که صدات هم می کنم برنمی گردی نگام کنی! صداتو ضبط کردم، هر وقت پخش می کنم فکر می کنی یه نی نی دیگه هم تو خونه است، شروع می کنی به جواب دادن. یه صبح دل انگیز با یه دختر خندون و شاد راستی تقریبا یک ماه پیش یه فیلم از شوخی های خودم و خنده های تو ضبط کردم و هر وقت اون فیلم رو میذارم، می خندی. انقدر باهوشی که وقتی گوشی رو روشن می کنم ...
17 اسفند 1391

اولین خواب، بدون کمک مامان و بابا

پریماه خوشگلم، امشب برای اولین بار خودت بدون نیاز به من و بابا به خواب رفتی. این یه موفقیت بزرگه به نظر من داستان اولین خواب خودساخته دختری: بابا امروز سر کار نرفت تا به من تو خونه تکونی کمک کنه. از قضا، خاله فاطمه هم چند تا کار کامپیوتری داشت که فقط از عهده من بر می اومد! که باید همین امروز و امشب انجامش می دادم. خلاصه به خاله قول دادم شب که پریماه خوابید انجامش میدم. من هم شما رو خوابوندم و بابایی رفت بخوابه که یهو نمی دونم خورد به چی؟ که شما از خواب پریدی به بابا گفتم دستت درد نکنه شما برو بخواب من هم بیخیال ورجه وورجه شما شدم و به روی خودم نیاوردم که بیداری دیدم زول زدی به نور صفحه مونیتور. خنده ام گرفته بود اما به کارم ...
6 اسفند 1391

چکاپ پنج ماهگی

امروز غروب بردیمت دکتر، تا هم چکاپ بشی هم برای درد لثه هات چاره ای پیدا کنیم. خدا رو شکر وزنت خوب بود و نیازی به مکمل نداری گوش و چشم و ضربان قلب و وضعیت ریه و ... بررسی شد و باز هم خدا رو شکر مشکلی نداشتی هر وقت میریم پیش دکترت، به من و بابایی میگه پدر و مادر نمونه شما نمره اتون بیسته بعد هم گفت به نظرم دخترتون هم نمره اش بیسته، اینطور نیست ؟ که من و بابا، همصدا گفتیم بله که بیسته عجب خانواده ی بیستی شدیم ما ای من قربون این خنده ات برم که از وقتی به دنیا اومدی تازه معنی کلمه خانواده رو فهمیدیم بعد هم به اصرار من  که بابا، آقای دکتر، حالا این دختر ما خانوم و خوب و تودار؛ واقعا نمی خواین یه دارویی، چیزی به پریماه ب...
29 بهمن 1391

درد و خارش لثه

پریماه عزیزم دو سه روزه که لثه هات درد و خارش داره، شبها بیتابی می کنی و به نظر میاد یه کم وزن کم کردی عزیز دلم وقتی بغلت می کنم چونه ی کوچولوت رو محکم روی شونه هام می کشی یا وقتی روبروی تلویزیون نشستم و شما روی پاهام نشستی و انگشتم رو روی لثه هات میذارم، گاز گازش می کنی توی کتابچه ای که از طرح غنچه های شهر نصیبمون شده بود نوشته بود که دندونهای پیشین پایینی اغلب اوقات حول و حوش شش ماهگی در میاد. و این که، تو این مواقع بهتره که پدر و مادر صبر زیادی داشته باشن تا با حمایت و نوازش و مهربونی به بچه شیرخوارشون کمک کنن. من و بابا هم داریم تمام تلاشمون رو می کنیم. ...
26 بهمن 1391

شرکت در مسابقه

سلام اول بگم بعضی عسل خانوما خیلی گیس به سرشون دارن گل هم به سر می زنن بعد هم بگم: پریماه عزیزم، به دعوت مامان خانوم امیرحسین به یه مسابقه با این سوال دعوت شدیم: چرا وبلاگ نی نی هامون رو دوست داریم؟ جواب من: هنوز به دنیا نیومده بودی که من و بابایی تصمیم گرفتیم یه دستگاه چاپگر عکس بخریم تا من یه دفتر خاطرات برای شما درست کنم و پای هر کدوم از خاطرات شما یکی از عکسهاتون رو قرار بدم تا برای شما یه یادگاری خوشگل بشه. اما به خاطر تصادف بابایی نتونستیم این تصمیم رو عملی کنیم. وقتی این وبلاگ رو راه انداختم خیلی خوشحال بودم چون می تونستم خیلی راحت تر از اون دفتر خاطرات، آرزوم رو عملی کنم. خوشحالم که تو هستی و یه دنیا انگیزه و انرژی به...
21 بهمن 1391

بافتنی مامان جون

پریماه عزیزم. این لباس سرهمی خوشگل رو مامانم برای شما بافته. ببین چه نازه   ای من قربون اون خنده ات برم دست مامان جون درد نکنه پریماه عزیزم ماه های اول که شما رو باردار بودم (پارسال همین موقع ) و حال و روز خوشی نداشتم رفتم دستهای مامان جون رو بوس کردم و گفتم: مامان تازه می فهمم که چه زحمتی برای ما کشیدی. انشالله همیشه سلامت باشی و با عزت زندگی کنی ...
15 بهمن 1391

بافتنی های مامان جون آرزومندی

این دو دست لباس رو مامان جون آرزومندی برای پریماه بافته. چقدر هم به پریماه میاد. دستشون درد نکنه  سرهمی با کلاه و پاپوش بلوز و شلوار با کلاه و هدبند  عکس های پریماه با این لباس های خوشگل هم در ادامه مطلب... ...
15 بهمن 1391

تاب سواری

پریماه خوشگلم، دیروز سرهمی که مامانم برای شما بافته بود رو تنت کردم و رفتیم خونه مامان بابایی. عمه از بالای پله ها که شما رو دید خیلی از تیپت خوشش اومده بود و هیجان زده شد، تو رو از دست من گرفت و با ذوق و شوق و سر و صدا رفت تو پذیرایی پیش باباجون ( فکر کنم اصلا من و حمیدرضا رو ندید ) شما که توی راه، آروم بودی و یک ساعت و نیم ترافیک رو تحمل کرده بودی مثل اینکه از این کار عمه خوشت نیومد چون حسابی زدی زیر گریه. بعد گریه ات تبدیل شد به بغض و نق زدن و داستان یه ربعی طول کشید. یه کم خوابیدی و وقتی بیدار شدی کلی سرحال شده بودی، عمه برای جبران مافات، تاب سیسمونی علیرضا رو برات نصب کرد و کلی باهم بازی کردین دخملی چه ابرویی میندازه بالا برای...
14 بهمن 1391