پریماه آرزومندیپریماه آرزومندی، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 21 روز سن داره

پریماه آرزومندی

ماجرای واکسن سل

دختر عزیزم، پریماه نازم، دوشنبه 91/9/6 ، شب، وقتی داشتم لباسهاتو عوض می کردم و به گردن و زیر بغلت پودر بچه می زدم، یه دفعه دیدم که زیر بغل دست چپت اندازه یه گردو ورم کرده و یه کم قرمز شده. خیلی ترسیدم و به بابا گفتم. بابا هم خیلی ترسیده بود، حتی برات گریه کرد. اما من وقتی دیدم نه گریه می کنی نه درد داری، دست و پامو گم نکردم و رفتم به مامان جون تلفن کردم و قضیه رو گفتم. بعد از یه ربع مامان جون و باباجون اومدن ببینن چی شده. مامان جون چیزی سر در نیاورد. بابا جون هم طبق معمول که با رفتن به دکتر و بیمارستان چندان موافق نیست، گفت برای هر چیز کوچیکی اسم دکتر و بیمارستان رو نیارید!   چون دیروقت بود، بابا حمید رضا رفت که از همسایه امون بخواد ما...
5 آذر 1392

اولین لبخند

پریماه خوشگلم، دقیقا روز ٢٨ آبان بود که برای اولین بار با شنیدن صدای مامان خندیدی، خوشبختانه از این لحظه ی شیرین فیلم گرفتم. البته قبلتر از این ها هم یه چیزایی شبیه لبخند رو صورت خوشگلت نقش می بست اما امروزی ها می گن که اونا خنده های ارادی نیست و یه جور رفلکسه عضلات صورته و قدیمی ها می گن که وقتی فرشته ها با نی نی ها بازی می کنن اونا اینطوری شادی می کنن. هر چی که هست، خیلی شیرینه، از عسل شیرین تر با اینکه دوست دارم زودی بزرگ شی اما کاش می شد این روزهای شیرین هزار بار برام تکرار می شد. ...
5 آذر 1392

زبان انگلیسی

پریماه عزیزم، وقتی توی رحِم من بودی، مامان داشت به تک تک روزهایی که با تو خواهد گذراند فکر می کرد و به ذهنش رسید که از وقتی تونستی بشنوی و ببینی و یاد بگیری بهت کمک کنه که زبان انگلیسی رو مثل زبان فارسی یاد بگیری. بنابراین شروع کردم به جستجو توی اینترنت که یه سایت مفید و مفرح برات پیدا کنم. البته باید بگم که چون خودم زبان فرانسه رو می دونستم دوست داشتم به تو هم یاد بدم اما فکر می کنم زبان انگلیسی برای آینده ات مفیدتر باشه. خدا رو چه دیدی شاید هم زبان فرانسه یاد گرفتی هم انگلیسی این هم آدرس سایت: http://learnenglishkids.britishcouncil.org/en ...
5 آذر 1392

14 ماهگی و کارهای جدید

عزیز دلم سه هفته ای هست که راه رفتن رو تجربه کردی و این روزها کارت شده چرخ زدن و پرسه زدن دور تا دور خونه! هر روز هم سرعت راه رفتنت بیشتر و بیشتر میشه!!! هنگام قدم زدن زیر لب یه چیزایی برای خودت زمزمه می کنی. کاری که این روزها خیلی دوست داری اینه که هرچی سر راهت روی زمین باشه روی زانوهات می شینی و برش می داری و دوباره بلند میشی. این موضوع تا وقتی فقط دو تا وسیله رو زمین باشه خوبه اما اگه جفت دستات پر شده باشه و بخوای سومی رو برداری... یه مشکلی پیش میاد... می خوای سومی رو برداری یکی از دستات رو ناخودآگاه خالی می کنی وقتی بلند میشی می بینی ای دل غافل قبلی که رو زمینه ... اون موقع است که یه کم حرص می خوری... وضعیت خنده داریه ... عاشق توپ ...
3 آذر 1392

کادوهای اولین تولد

هو الشافی پریماهم با دو ماه تاخیر به خاطر بیماری باباجون (بابای نازنین و مهربون من)  و درگیری ذهنی و روحی و جسمی تمام خانواده، عکس اولین کادوهای تولدت رو میذارم اینجا کادوی مامان و بابای من به شما: یه چهارچرخ زیبا و کاربردی (هر وقت کسلی میذارمت توش و دور تا دور خونه می چرخونمت تا بخوابی) یه استخر بادی که دوست داری تمام خونه رو جمع کنی بیاری بذاری توش از بس دختر مرتب و تمیزی هستی. تو این عکس یه کم بی حوصله بودی و خوابت می اومد برای همین انقدر بداخلاقی اینطوری توش خوابت می بره از طرف بابا و مامان بابایی هم وجه نقد و این پالتو بافت خوشگل که هنر دست مامان جونه من قربون اون طرز نشستن نازت برم با کلاس  ...
29 آبان 1392

تولد یکسالگی

عزیزکم تولدت مبارک     یه جشن سه نفره با یه کیک خوشمزه و یه شمع روشن و یه گلدون گل امروز هیچ کاری نتونستم برای تولدت انجام بدم به جز اینکه وقتی با هم بازی می کردیم و تو می خندیدی، من محکم بغلت می کردم و صدای نفسهاتو می شنیدم و از ته قلبم خدا رو شاکر بودم پریماه جونم الان که دارم این پست رو می نویسم عطر گلهای مریم تولدت پیچیده تو خونه! هیچ چیزی تو دنیا اندازه گل نمی تونه منو خوشحال کنه و تو بهترین، زیباترین، خوشبوترین، خوشرنگ ترین و ماندگارترین گلی هستی که تو زندگی کادو گرفتم، پس خدایا ممنونم از این دسته گل زیبا   پیونشت: تو روزهای بعدی با خانواده من و خانواده بابایی برات جشنهای بزرگتری می ...
13 مهر 1392