ماجرای واکسن سل
دختر عزیزم، پریماه نازم، دوشنبه 91/9/6 ، شب، وقتی داشتم لباسهاتو عوض می کردم و به گردن و زیر بغلت پودر بچه می زدم، یه دفعه دیدم که زیر بغل دست چپت اندازه یه گردو ورم کرده و یه کم قرمز شده. خیلی ترسیدم و به بابا گفتم. بابا هم خیلی ترسیده بود، حتی برات گریه کرد. اما من وقتی دیدم نه گریه می کنی نه درد داری، دست و پامو گم نکردم و رفتم به مامان جون تلفن کردم و قضیه رو گفتم. بعد از یه ربع مامان جون و باباجون اومدن ببینن چی شده. مامان جون چیزی سر در نیاورد. بابا جون هم طبق معمول که با رفتن به دکتر و بیمارستان چندان موافق نیست، گفت برای هر چیز کوچیکی اسم دکتر و بیمارستان رو نیارید! چون دیروقت بود، بابا حمید رضا رفت که از همسایه امون بخواد ما...
نویسنده :
سمانه
0:40