ماجرای واکسن سل
دختر عزیزم، پریماه نازم، دوشنبه 91/9/6 ، شب، وقتی داشتم لباسهاتو عوض می کردم و به گردن و زیر بغلت پودر بچه می زدم، یه دفعه دیدم که زیر بغل دست چپت اندازه یه گردو ورم کرده و یه کم قرمز شده. خیلی ترسیدم و به بابا گفتم. بابا هم خیلی ترسیده بود، حتی برات گریه کرد. اما من وقتی دیدم نه گریه می کنی نه درد داری، دست و پامو گم نکردم و رفتم به مامان جون تلفن کردم و قضیه رو گفتم. بعد از یه ربع مامان جون و باباجون اومدن ببینن چی شده. مامان جون چیزی سر در نیاورد. بابا جون هم طبق معمول که با رفتن به دکتر و بیمارستان چندان موافق نیست، گفت برای هر چیز کوچیکی اسم دکتر و بیمارستان رو نیارید!
چون دیروقت بود، بابا حمید رضا رفت که از همسایه امون بخواد ما رو ببره درمانگاه، خانومش گفت چیزی نیست به خاطر واکسنشه. اما من دلم طاقت نمی آوُرد. بردیمت درمانگاه بیمارستان شهید فهمیده. چون هوا چند روزی بود که سرد شده بود، بچه های زیادی سرما خورده بودن و فضای درمانگاه پر از ویروس بود. راستشو بخوای پشیمون شدم که تو رو اورژانسی بردم اونجا. به هر حال بعد از یک ساعت نوبت ما رسید رفتیم پیش یه خانوم دکتر خیلی مسن و جدی. خانوم دکتر هم بعد از دیدن ورم کردگی گفت چیزی نیست به خاطر واکسن ب ث ژ یا سله که بدو تولد زده. من خیلی تعجب کردم چون تو دو ماه و 6 روز داشتی و بعد از این مدت اینطوری شده بود. به خانم دکتر هم گفتم مگه میشه؟ با صدای بلند گفت خانوم به خاطر واکسن سلشه، مشکل دیگه ای هم داره؟ گفتم نه. با نگاه عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و گفت فقط به خاطر این آوردینش اینجا؟!!!
خوب من از کجا باید می دونستم؟
من و خاله ها، هیچ کدوم اینطوری نشده بودیم که مامان جون بدونه و بهم بگه!
فرداش خانوم همسایه گفت که من از چند نفر شنیدم و تجربه دارم که بچه هایی که اینطوری میشن یعنی واکسن توی بدنشون خوب عمل کرده و کمتر از بچه های دیگه مریض می شن.
خدا رو شکر