یکی بود یکی نبود ...
پریماه عزیزم
دوباره برگشتم تا از تو برای تو بنویسم
دختر نازنیم . یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود
یه پریماه بود یه باباجون داشت که خیلی مهربون بود. اما پریماه فقط دو سال و 40 روز داشت که باباجون رفت پیش خدا ...
باباجونت مهربون ترین بابای رو زمین بود . هنوز صدای قصه هایی که شبا با هیجان، برای من و خاله فاطمه وقتی کوچولو بودیم، تعریف می کرد تو گوشمه . هنوز بوی اون پارکی که هر روز وقتی از سر کار بر می گشت ما رو می برد اونجا ، حس می کنم. هنوز چهره ی همیشه خندونش (حتی تو سخت ترین شرایط زندگی) تو خاطرمه...
هنوز یادمه نقاشی بهمون یاد می داد . خونه های چینی می کشید یا یاد میداد چطوری رنگ کنیم تا از خط بیرون نیایم ... هنوز کاردستی هایی که با ذوق و شوق تا آخر شب بیدار می موندیم و با هم می ساختیم یادمه...
و ...
اشکام امون نمیده دخترم
نازنینم ...
یه پریماه هست اما دیگه باباجون نیست که آیت مهربانی خدا بود...