مهمون کوچولوی ماه رمضان
یه روز ظهر قبل از ماه رمضون، صدای اذان از مسجد می اومد. من تو آشپزخونه بودم و اصلا حواسم به اذان نبود. پریماه اومد پیشم و گفت: مامان نماز بوخونم
من انقدر ذوق زده شدم که همون روز براش یه چادر نماز دوختم . یه درس هم از دخترم گرفتم که همیشه گوشم به صدای اذان متوجه باشه و نماز رو اول وقت بوخونم...
پینوشت: پریماه نازم خیلی شیرین زبونی مامان. خیلی وقته که هم کلمه ها رو قشنگ ادا می کنی هم جمله هایی می سازی که همه ی ما از تعجب شاخ در میاریم .
اگه فرصت کنم حتما از شیرین سخنی هات می نویسم عزیز دلم.
اون لکی هم که روی صورتته جای سوختگیه . اومدم برات اسپند دود کنم که چشم نخوری ... تو پشت سرم بودی و ندیدمت... وقتی برگشتم ... جا اسفندی خورد روی صورتت و سوخت... ملانصرالدینی هستیم ما
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی