ده ماهگی
سلام عزیزم
پریماه جونم اگه یه چند روز دیگه صبر می کردم! دقیقا می شد یک ماه کامل که تو وبلاگت از تو نازنینم چیزی ننوشتم!
خوب از عروسی پسردایی مامان جون بگم که از دو هفته قبلش مامان بابایی و عمه خانوما می گفتن سمانه برنداری این بچه رو ببری عروسی هم خودت اذیت شی هم پریماه ! منم گفتم نه بابا می برمش مگه میشه چند ساعت از عزیز دلم دور باشم!
انقدر خانوم بودی که نگو و نپرس همش می رقصیدی و بازی می کردی و شیرینی می خوردی فیلم هم از رقصیدنت گرفتم که سند باشه برای خانواده بابایی تا بدونن این چه دختر آروم و نازیه.
از ماه رمضون بگم که به لطف! حضور شما نه سال پیش و نه امسال نتونستم روزه بگیرم. ما هم گفتیم حالا که نمیشه روزه گرفت بریم مسافرت!
اولای ماه رمضون با دوست بابایی رفتیم اردبیل (ییلاق ایران) خونه اشون.
عجب جایی بود ما تا به حال سمت شمال غرب ایران نرفته بودیم.
اینجا یه جایی 20 کیلومتری شهر اردبیله به اسم جنگل فندق لو. دوست بابایی می گفت اگه دو ماه پیشتر اومده بودین تمام این مزارع گندم، سبز سبز بود!
انقدر هواش خنک بود که لباسهای گرم تنت می کردم .
اونجا یاد گرفتی چهار دست و پا بشی یعنی فقط ژست چهار دست و پا گرفتی! دوست بابایی دو تا پسر داشت که میونه ات با بزرگه خیلی خوب بود اما کوچیکه! به تو حسودی می کرد و از غفلت من و بابا سو استفاده و یه دونه می زد روی صورت نازت و تو از پشت سر می خوردی زمین و گریه می کردی اما فقط دو بار تونست این کار و بکنه چون دفعه های بعد یه جیغ سرش می کشیدی و با دستت می زدی رو دستش. بعد که حساب کار اومد دستش دیگه می اومد نزدیکت و دست می کشید رو موهات و می گفت : پمیماه جونم! یه بوسه هم می کاشت رو دستت!
اینجا از همون لحظات حساب رسیه !
تازگی ها تا لباسهاتو عوض می کنم فکر می کنی داریم می ریم ددر! اولش ذوق می کنی و بعد اگه ببینی بیشتر از دو دقیقه معطل شدی شروع می کنی به بی تابی کردن و نق زدن! اینجا هم داری دست دستی می کنی که بریم گردش ! فدای اون نگاهت بشم من
رفتنی با ماشین دوست بابا رفتیم که اگه بگم 5 ساعته از تهران تا اردبیل رفتیم هیچ کس باورش نشه! تو و بابایی خواب بودین اما من داشتم از سرعت زیاد ماشین سکته می کردم!
برگشتنی هم بابا بسیار لطف فرمودن برای رفاه من و سرکار خانوم ترجیح دادن با هواپیما بیاییم! اولین پروازت عالی بود دختر گلم . تو سالن انتظار فرودگاه که بودیم ، تو بغل بابا بودی و من نشسته بودم که دیدم بابا داره با یه آقای متشخصی، جیک تو جیک صحبت می کنه! تموم که شد از ایشون پرسیدم موضوع چیه ؟
گفت که این آقا کلی از پریماه خوشش اومده بود و می گفت خدا رو شکر کنید که بهتون یه دختر داده که خیلی نازه بعدش هم گفت آقاجان خوشبحال شما چون، دختر جماعت، می شه مونس باباش و هووی مامانش
می دونی تو این عکس کجا نشستی؟ رو پیشخوان میز کنترل پرواز! کلی هم میز و بهم ریختی ! با اون لبای غنچه شده ات!
اینجا هم داشتی شیطونی می کردی که یه کم دعوات کردم و تو هم همون ژستی رو گرفتی که وقتی نباید یه کاری رو انجام بدی، لباتو اینطوری می کنی که مثلا بهت برخورده ! خیلی خنده دار میشی یعنی اون لحظه که از دست شیطنتت کلافه شدم و اینطوری می کنی به زور جلوی خنده امو می گیرم
فردای روزی که رسیدیم تهران، تونستی چهار دست و پا بری و منم اولش کلی خوشحال شدم اما بعدا چی بگم والا! انقدر شیطونی می کنی که یه وقتایی می گم کاش اصلا چهار دست و پا نمی رفتی و به طور جهشی می رفتی مرحله فینال پیاده روی!
مثلا اینجا که بابایی داره با لپتاپ کار می کنه و از سر و کله بابایی بالا می ری که برسی به دکمه های کیبورد! اون زبون کوچولوت رو بیرون میاری که مثلا داری کار جالبی انجام می دی که مزاحم بابا میشی
این هم یه نمونه از شیطنت های جدیدت! میری سراغ کشوی کمد لباسهات و روی زانوهات می ایستی و با دقت داخلش رو نگاه می کنی و شروع می کنی تک تک لباس ها رو بیرون آوردن و پرتاب کردنشون به پشت سرت!!!
این دو تا عکس هم برای همین جمعه است (در ده ماه و 11 روزگی ) که من و تو و بابایی رفتیم پارک شهر ، چون عمه روزه بود و زیاد انرژی نداشت با تو بازی کنه و حوصله ات سر رفته بود.
تمام مسیر، خیره شده بودی به فواره ها ! چقدر آب و آب بازی رو دوست داری دخترم تو خودت هم به اندازه همین آب زلالی
هر بچه ای رو می دیدی اول به صورتش می خندیدی و بعد با چند تا آوای جالبی که بلدی مثلا شروع می کردی به صدا کردنشون! اونا هم تحویلت نمی گرفتن کله پوکا! اگه دخترم افسرده بشه من می دونم با شما
پیونشت: اگه تو این مدت چیزی از قلم افتاده باشه که الان به ذهنم نمی رسه تو پستای بعدی برات می نویسم.