پریماه آرزومندیپریماه آرزومندی، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه سن داره

پریماه آرزومندی

تاب سواری

پریماه خوشگلم، دیروز سرهمی که مامانم برای شما بافته بود رو تنت کردم و رفتیم خونه مامان بابایی. عمه از بالای پله ها که شما رو دید خیلی از تیپت خوشش اومده بود و هیجان زده شد، تو رو از دست من گرفت و با ذوق و شوق و سر و صدا رفت تو پذیرایی پیش باباجون ( فکر کنم اصلا من و حمیدرضا رو ندید ) شما که توی راه، آروم بودی و یک ساعت و نیم ترافیک رو تحمل کرده بودی مثل اینکه از این کار عمه خوشت نیومد چون حسابی زدی زیر گریه. بعد گریه ات تبدیل شد به بغض و نق زدن و داستان یه ربعی طول کشید. یه کم خوابیدی و وقتی بیدار شدی کلی سرحال شده بودی، عمه برای جبران مافات، تاب سیسمونی علیرضا رو برات نصب کرد و کلی باهم بازی کردین دخملی چه ابرویی میندازه بالا برای...
14 بهمن 1391

به دست گرفتن اشیا- کادوی عمه ها

دختر گلم. دیشب بغل بابایی نشسته بودی، قابلمه های سیسمونیت هم روی میز بود (یه لابراتوار راه انداخته بودم که شیشه شیر و شیردوش رو تو آب جوش ضد عفونی کنم و یه کم شیر بریزم ببینم شما با شیشه شیر کنار میای یا نه؟ که نه! یه فیلم بامزه از این مدل شیر خوردنت گرفتم آخر خنده ) خلاصه... من تو آشپزخونه بودم و بابایی داشت تلویزیون نگاه می کرد که یه دفعه دید قابلمه داره رو میز حرکت می کنه دقیق که نگاه کرد دید شما دسته قابلمه رو گرفتی و داری تکونش میدی البته دو سه روز پیش که روی پای خاله نگار نشسته بودی. خاله چندتا شکلات و آبنبات رو دستش مقابل شما می گیره ببینه عکس العملت چیه. فقط بهشون نگاه می کنی. خاله آروم یکی از دستهات رو به شکلاتها نزدیک می کنه ...
11 بهمن 1391

19 دی ماه و تولد بابایی

بابایی عزیز پریماه خانوم تولدتون مبارک. درست و حسابی منزل نبودیم تا همون روز براتون مطلب بنویسم و شرمنده که به خاطر رسیدگی 25 ساعته از پریماه نتونستم براتون جشن تولد بگیرم با کیک و گل و مهمون اما... این عکس پریماه که خیلی دوستش دارین رو براتون اینجا به یادگار میذارم. دختر گلم بابا بیشتر از من منتظر قدم زدن شماست تا دستای کوچولوت رو بگیره و ببره بیرون و هر چی دوست داشتی برات بخره (البته اون موقع باید  یکم مراقب رفتار شما باشم که لوس نشی یه موقع شیرین خانومی ) قِرتی ...
21 دی 1391

12 دی ماه و تولد مامانی

پریماه عزیزم، نیمه شبه و تو آروم خوابیدی. می نویسم از امشب که بهترین جشن تولد زندگیم رو با حضور لطیف تو تجربه کردم. دختر عزیزم با تمام پستی و بلندی هایی که تو زندگی دارم با تو سرشارِ خوشبختی ام. به تولدهای پیش از تو که فکر می کنم چیزی ندارند که بازگو کنم، همه چیز از تو شروع شد، زندگی و خوشبختی و عشق دختر نازم، امشب، مامان جون یه بلوز خوشگل به من کادو داد و بابایی برام یه دسته گل خوش آب و رنگ، یه کارت هدیه و یه کیک بامزه خریده بود. پیش خودمون بمونه ها ولی بابایی خیلی خوش سلیقه است چون کیکی که خریده بود به خاطر تولد من که تو زمستونه شکل یه کنده درخت بود که روش برف باریده این هم یه عکس دیگه از خوشبو ترین گلی که تو زندگیم هدیه گرف...
13 دی 1391