تاب سواری
پریماه خوشگلم، دیروز سرهمی که مامانم برای شما بافته بود رو تنت کردم و رفتیم خونه مامان بابایی. عمه از بالای پله ها که شما رو دید خیلی از تیپت خوشش اومده بود و هیجان زده شد، تو رو از دست من گرفت و با ذوق و شوق و سر و صدا رفت تو پذیرایی پیش باباجون ( فکر کنم اصلا من و حمیدرضا رو ندید ) شما که توی راه، آروم بودی و یک ساعت و نیم ترافیک رو تحمل کرده بودی مثل اینکه از این کار عمه خوشت نیومد چون حسابی زدی زیر گریه. بعد گریه ات تبدیل شد به بغض و نق زدن و داستان یه ربعی طول کشید. یه کم خوابیدی و وقتی بیدار شدی کلی سرحال شده بودی، عمه برای جبران مافات، تاب سیسمونی علیرضا رو برات نصب کرد و کلی باهم بازی کردین دخملی چه ابرویی میندازه بالا برای...